وقتیاز بهشتِ "بودنها" رانده شد
تنهاییاش را شیر داد و بزرگ شدناش راشاهد بود
وقتی "درد" بختکِ جاناش شد
دردی که هرروز با آن میزیست اماهرلحظهاش را میمرد
و در این مردنها جز زندگی کردن برایشراهی نبود
درمانده.
از هرکجا مانده
پریشان با خودِ فروریختهاش،زیر سقفِآسمان آنجایی که هیچ نبود جزء او،به دیدارش رفته بود
سخن زیاد داشت اما سالها در قحطی حرفهابود
تشنه لبی برای یک صحبت طولانی بود
از زخمِ گلایههایی که چرک کرده بود
از دلگیر بودناش که دلگیر بود
مگرجزء او شنوایی بود؟
مگر جزء او پناهی داشت؟
مگر جزء او برای "درد"درمانگری داشت؟
مقابلِ نگاهِ مهربان او،خودش را پایِقتلگاه کشانده بود
خط میکشید بر هزاران خط دیگر روی دیوارتا یادش نرود
این چندمین اسماعیلیست که قربانیمیکند
با نیشخندی بغضاش را قورت میدهد
و فریادش را بیشتر فریاد میکشد
جلاد خودش بود
سالهاست خودش را هی از منها تفریقمیکند
چشمهایش آتشفشانی گداخته بود
و جایی میانِ سینهاش میسوخت ومیسوزاند
این تصویرِ قتلِ خود برایش عادی نمیشد
چاقو را بر شاهرگاش میگذارد
امشب باز قاتلِ خودمی شده بود
که قرار نبود از دوستداشتنِ"تو" دست بردارد
شاهرگاش را میزند
خون مردگیهای احساساش را بالا میآورد
و دوزخ همین حوالیست،که دوستداشتناشرا عق میزند
اما تمام نمیشود.
نداشتناش آتشِ نمرودیست که قرار نیستبرایش گلستان شود
اما او مهربانانه نگاهاش میکند
پراز گلایه فریاد میکشد
خلقکردهای که هی بسوزاندم؟
خلق شدهام که نداشتناش را داغ گذارمبر دلام؟
خلقکردهای نبودناش بر من آوار شود؟
که دراندوه رفتناش بمانام و در آغوشدیگری باشد؟
نفساش میرود و برنمیگردد
فریادش خاموش و به هق هق میافتد
دیدناش با دیگری جهنم به پا میکند
و حقیقت،تلخ بر سرش آوار میشود
برای ویرانیاش نیازی به باروت نبود
با یک فوت فروریخته بود
درباره این سایت